Montag, 7. April 2014

آن گره‌های سبیلی / فهیم نورشاهی

می‌دانی دیشب که از بی خوابی نوک موهایت را با رنگ آرایش صورتات آغشته میکردی و تلاش داشتی روی دیوار بالای بسترمان پرندهی نقش نمایی و موفق نمیشدی من چند بار در برزخ بیداری و خواب غوطه خوردم تا این که چشمانم به شیشهی شراب که روی آن نمونهی کوچک برقع را کشیدهام افتاد.

نه، نافتاد. برده شدند. روی بال‌های پرندگان که اشکال شان آن نمیشدند که میخواستی و هی میپاکیدیشان.

میدانی چند پرنده کشیدی و محو کردی؟ چقدر رنگ روی چهرهات بود. اینقدر رنگ؟! من برایت آوردهام؟

پرندگان بر شیشهی با‌حجاب هجومیدند اما بمجرد رسیدن به آن به عنکبوتهای خوفناک مبدل شدند. نریــسـیدند بلکه روبند آسمانی رنگ برقع را بلعیدند.

سر چرخاندم تا بیبینم آیا تو وحشت کردیی و در پی پناهی آغوشی  یا نه، اما دیدم با پرندهی نوی سرگرمی و عرق هییجان در لالایی دستهی از موهایت که نیمهی گردن و تنات را پنهانیده بود بسوی باسنات که در زیر آن دو کف پاهایت انگار میرقصیدند راهی بود.

وای، وای، میخواستم بگویم. نتوانستم.

کارتنه‌ها روبند را تمام قورت داده بودند اما از جای خالی روبند سر شیشه نه بلکه چهرهی مادرم که تبسم جعلی میزد و ادای خوشنودی را در میآورد پیدا بود. خود نگاهش میگفت که نقش بازی میکند. برقع گگ تکان تکان خورد و بر خلاف انتظارم عنکبوت‌ها نه بلکه کرم‌ها سر روی مادرم لولیدند. اول نگاه و بعد شروع کردن به خوردن لبخنداش. از زیر لباناش سبیلی نمایان گشت، خیلی شبیهی سبیل من.

نه از من نبود. زود هویدا شد که صورت پدرم آن سبیل را نگاه داشته.

 چهره‌ی او هم تمام شد و ماند جمجهاش. همان پرندگان تو اکنون مورچهگانی شده بودند که از جمجمه هم دست بردار نبودند.

جمجمه را فرو ریختند و همزمان برقع پهن شد و از میان آن گردنه و تنهی شیشه پیدا شد. در دل شیشه شیی بسختی میپیچید. دقت کردم. شناختماش. مادرم با چهرهی اصلیاش بود که با دستان و پاهای بسته با طناب، پیچ و تاب می‌خورد و گره‌زده شده بر لبان و زبانش فریادش را با آهنگ شوم تضرع خفیف بیرون می‌ریخت. پس از اندکی خیره‌ ماندن به آن رشته‌ها بازشناسی سبیل کشیده شده‌ی باباام کار دشوار نبود. همگونی ‌گره‌ها گواهیی همزادی‌شان را با گره‌های دامداران نخستین، ناخواسته و گنگ می‌بانگیدند.   

درمانده خواستم از تو بپرسم چه کار کنم ولی ترا خواب برده بود. خواب برده بودند.

اول تصمیم گرفتم بیدارت کنم و بگویم چی دیدم لیکن تا یاد سبیل‌ها افتادم ترسیدم که اگر تعریف دهم و اقرار کنم که سبیل پدرم مثل مال من بود از من متنفر شوی.

...........................................................................

اوه، تویی که نقش آفرینی پرندگانات حتی خودت را قانع نمیساخت چطور توانستی مادرم را به این خوبی و زیبایی بترسیمی؟

خب، آرام و خوش بخوابی و امیدوارم خستگی دیشب باعث نشود که برای امور امروزات باز دیر بیدار شوی و قطار را از دست بدهی و مجبور شوی سوار موتر(ماشین) هر کس و ناکس شوی.

اینها را حتما میابی (که یافتی) و میخوانی و شاید باورت نشوند اما وقتی امروز برگشتم و دیدی که دیگر سبیل ندارم باورت میشوند.

 دوستت دارم.

پییپ! پیامک: اگر هر روز خودت ظروف صبحانهات جمع کنی من هرگز قطار را از دست نمیدهم. اکنون در قطارم. من هم دوستت دارم.

                                                                   فهیم نورشاهی، 14آپریل 2009 

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen